خاطره زایمان
ساعت شش صبح بود که بیدار شدیم و کارامونو کردیم بابایی هم آخرین عکسا رو گرفت و ساعت 7 و با مامان بزرگت رفتیم بیمارستان از اولین قدمی که توی بیمارستان گذاشتم استرسم شروع شد و چند دقیقه بعد بی اختیار اشکام میومد هر کی منو میدید میگفت با این استرس که نمیشه طبیعی زایمان کرد آروم باشم و این حرفا خلاصه لباس دادن پوشیدمو ساعت 8 برای شروع درد دو تا قرص برام گذاشتن که تقریبا درد داشت بعد دو نفر دیگه هم اوردن تو اتاق که یکیشون شش سانت باز شده بود ولی درداش خیلی کم بود شاید بیست دقیقه یک بار و مدتشم حدود ده ثانیه بود و اون یکی هم مثل من برای القای درد اومده بود و لی یک ساعت قبل از من براش قرص گذاشته بودن و هنوز دردش شروع نشده بود. حدود رب...